سه چهار ساله بودم که رفتم ایلام . پدرم معلم بود و محل خدمتش هم روستاهای محروم ایلام . البته معلمهای روستاهای اطراف همه همشهری های ما بودند . به خاطر همین هم چند خانواده با یک مینی بوس رفتیم ایلام . سال 60 یا 61 بود . دوران جنگ و بمباران و ... وایلام هم نزدیکترین نقطه به عراق . هر خانواده ای با رسیدن به روستای محل اقامتش ، با بقیه خداحافظی می کرد و به سراغ سرنوشت خود می رفت و ما هم در یکی از همین روستاها پیاده شدیم و با بقیه خداحافظی سردی کردیم . من بودم و خواهر بیست روزه ام ! و پدر و مادرم ...
خانه مان یا بهتر بگویم اطاقمان در ساختمانی قرار داشت که به غیر از آن دو اطاق دیگرهم وجود داشت ، یکی انباری و دیگری کلاس درس . یعنی همان زمانی که پدرم در کلاس مشغول درس دادن بود ، مادرم در اطاق کناری ، مشغول آشپزی بود و گاهی هم بوی غذا ، سراغ بچه های کلاس می آمد . اوایل ، زندگی خیلی سخت بود . آدم از شهر و دیار خود ، بیاید جایی که هیچ آشنایی با محیط آنجا ندارد . راستش آن زمانها ، روستاها از خیلی از امکانات امروزه محروم بودند . مثل حالا نبود که کافی نت هم دارند . آن دوران ما نه آب آشامیدنی داشتیم و نه برق . تلفن که بماند . وسیله نقلیه ما تراکتور بود و اگر مجبور بودی که به نزدیکترین شهر بروی ، آنقدر روی تراکتور و جاده های ناهموار آن مسیر ، بالا و پایین می پریدی و خاک می خوردی که وقتی به شهر می رسیدی ، یادت می رفت که به خاطر چه کاری به شهر آمده ای ! پدرم هر ماه یکبار تنها به شهر می رفت تا با فامیل تماسی بگیرد و از اوضاع و احوال آنها خبر بگیرد . مادر هم منتظر و نگران که مبادا خبر ، ناگوار باشد . تازه وضع آن طرفی ها بدتر از ما بود . چون آنها اگر می خواستند از ما خبری بگیرند ، هیچ راهی نداشتند. اینها را گفتم که کمی با شرایط زمانی و مکانی آن آشنا شوید . البته من در عالم کودکی خودم بودم و شاید خیلی از این دردها و سختی ها را اینطور که الان می نویسم درک نمی کردم . شاید سخت ترین لحظات برای من، جدایی از پدربزرگ و مادربزرگ و عمو و دایی و ... بود که همیشه مرا اذیت می کرد . ما سالی دو بار به شهر و دیار خود می رفتیم . تعطیلات عید و پایان سال تحصیلی . اما با اتمام تعطیلات ، بغضهای ما منتظر یک بهانه بود برای ترکیدن . دیدن چهره های بستگان از پشت شیشه اتوبوس و مینی بوس ، که برای خداحافظی آمده بودند ، اشکهایمان را جاری می کرد و من که نه طاقت جدایی از آنها و نه دوری پدر و مادرم را داشتم ، ماتم زده چند ساعتی را روی صندلی خود می نشستم و جواب هیچکس را نمی دادم تا خود بخود حالم بهتر می شد ...
ما در عالم کودکی خود معنی جنگ را نمی دانستیم . اما پدر و مادر چرا . از نگاه ها ی مضطربشان می شد این را فهمید . یادم می آید که در حیاط مدرسه ، با کمک مردم پناهگاهی ساخته بودیم مخصوص زمان بمباران . در آن زمان بی برقی ! رادیو ی پدرم به داد ما می رسید و ما هر لحظه گوش به زنگ بودیم تا صدای آژیر خطر را بشنویم و سریع به پناهگاه برویم . تقریباً روزی نبود که هواپیماهای عراقی بالای سر مان ظاهر نشوند . آنقدر به زمین نزدیک می شدند که با یک
تیر کمان می شد ، به سمتشان سنگ انداخت . البته عراقی ها هرگز روستای ما را بمباران نکردند ، اما دیوارهای صوتی شان کم از بمباران نداشت . هر بار که دیوار صوتی را می شکستند ، شیشه های اطاقمان فرو می ریخت . وحشتناک ترین صدایی بود که تا آن زمان شنیده بودم . البته من کم کم به این صداها عادت کردم ، اما قلب کوچک خواهرم طاقت آن را نداشت و هر دفعه با شنیدن آن صدای وحشتناک از شدت ترس گریه می کرد . آنقدر بی تابی می کرد که گاهی اوقات پدر و مادرم هم می ماندند که چگونه او را آرام کنند . اینجاست که من فکر میکنم ، به پدر و مادرم بیشتر از ما سخت گذشته است . چرا که آنها ، هم بایستی ما را ساکت می کردند و مراقب ما می بودند و هم اینکه به بخت و اقبال خودشان گریه می کردند که این لحظات را نصیبشان کرده بود ...
این ماجراها نه افسانه اند و داستان و نه خیالبافی . بلکه حوادث و اتفاقاتی است که روزگاری در این سرزمین رخ داده است و ما هم در گوشه ای از این حوادث زندگی کرده ایم . بعضی وقت ها که برنامه ای مثل روایت فتح را می بینم ، بدجوری دلم می گیرد . به خاطر اینکه باور دارم این تصاویر کاملاً واقعی اند . ای کاش به این زودی ها ، کرکره سینمای دفاع مقدس را پایین نمی کشیدند . ای کاش ، هنرمندان و کارگردانان ما ، کمی هم سراغ این خاطرات می رفتند . ای کاش جنگ را فقط در خط مقدم نمی دیدند . چرا که آن زمان همه جای ایران درگیر جنگ بود . همه به فکر دفاع از کشورشان بودند . روزی روزگاری این کشور ، شاهد رشادت ، ایثارگری و مظلومیت مردمی بود که تنها هدفشان دفاع از آب وخاک و شرفشان بود . من از سختی ها نوشته ام . اما سختی هایی که هرگز ما را خسته نکرد.